روز مادر
کاش،چون پاییز بودم...
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم..
برگ های آرزویم..یکایک زرد میشد
آسمان سینه ام،پر درد می شد
اشک هایم..همچو باران..
دامنم را رنگ می زد..
و..چه زیبا بود..اگر پاییز بودم...
وقتی داری بالا میری
مهربان باش و فروتن،
چون وقتی داری سقوط می کنی
از کنار همین آدم ها رد میشی...
اگر کلید دری را نداری قفلش نکن...
اگر کسی رو دوست نداری خردش نکن...
اگر دستی را گرفتی رهایش نکن...
هیچ وقت بیش از اندازه عاشق نباش
بیش از حد اعتماد نکن
و بیش از حد مجبت نکن...
چون همین بیش از حد
به تو بیش از حد آسیب می رسونه
گاهی
درهمان جایی که هستید
مدتی متوقف می گردید
چون خدا می داندآنجایی
که قرار است بروید
طوفانی برپاست
شکرگزارباشید
این نوشته زیر را حتما بخوانید
واقعیتی است که برای مادرم اتفاق افتاد
و من به معجزه ی خاک تربت کربلا پی بردم
هفته اول عید مادرم و پدرم به کربلا رفته بودند
مادرم تعریف می کرد
شب دوم بود که به کربلا آمده بودیم
و من درحرم حضرت عباس(ع) به تنهایی نشسته بودم
و سنگ کربلایی که بر روی آن نماز خوانده بودم جلویم بود
که یک خانم قزوینی باحجاب که در کنارم نشسته بود
ازمن سوال کرد این سنگی که جلویتان است چیست؟
مادرم می گفت برایش توضیح دادم که این تکه سنگی است که پس از
تعویض سنگ های قدیمی حرم امام حسین(ع) حدود شصت سال
میزبان زائران حسینی بوده.
مادرم می گفت این خانم قزوینی به محض این که شنید آن سنگ را در
بغل گرفت وشروع به بوسیدن آن و گریه کردن کرد
مادرم یک عادتی که دارد وقتی با یک سنگ کربلا در مسجدی،حرم ائمه ای نماز می خواند
اگر کسی آن را بردارد و به آن دل ببند و دلش راهی کربلا شود آن سنگ را به عنوان تبرک
به آن ها میدهدالان هم مطابق حرف بالایم مادرم آن سنگ را به خانم
قزوینی به عنوان تبرک میدهد
ابتدا قبول نمی کند ولی با اصرار مادرم قبول میکند.
ایشان می گوید مادری سید دارم که هر دعایی میکند مستجاب می شود
و خیلی معتقد به این چیز های تبرک میباشد
مادرم به او می گوید ما حتی خاک تربت هم داریم.
مادرم می گوید که یکی از دوستان شوهرم
در حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل(ع) کار می کند و دائم این چیز های متبرک به ما میدهد
مادرم به ایشان می گوید:ما الان هم خاک تربت به همراه داریم.
خانم قزوینی از مادرم در خواست می کند که آدرس هتل شان در کربلا را به او بدهد
تا آخر شب به هتل مادر و پدرم برود و خاک تربت رابگیرد
ولی بعد به مادرم می گوید احتمال دارد که نتوانم بیایم و بعد خیلی حالش دگرگون می شود
در این لحظه اشاره به دخترش که کمی دورتر از آنها بوده می کند و می گوید
این دخترم است دانشجوی رشته بهداشت حرفه ای در دانشگاه شاهرود می باشد
مادرم در این لجظه می گوید من یک دختر دایی دارم که دقیقا همین رشته ودر همین دانشگاه درس می خواند
این خانم سریع دخترش را صدا میزند و دخترش بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم
اسم دختر دایی مادرم را می پرسد وبعد از شنیدن اسم دختر دایی مادرم با کمال تعجب می گوید از هم اتاقی هایم است
و یکی از صمیمی ترین دوستانم در دانشگاه.خانم قزوینی و مادرم خیلی خوش حال می شوند چون به واسطه
دختر دایی مادرم خاک تربت به دست آن ها می رسد ممکن است در ذهنتان این سئوال پیش بیاید که چطور؟
وقتی که دختر دایی مادرم قرار است به دانشگاه برود ما بسته متبرک خاک تربت را به او میدهیم و در شاهرود
به دختر خانم قزوینی می دهد و دختر خانم قزوینی هنگام باز گشت از دانشگاه وقتی که به قزوین می رود این بسته را به دسته مادرش می رساند
و این گونه بود که من به خاک تربت ومعجزه هایش فوق العاده ایمان پیدا کردم
که چقدر دنیا کوچک است و امام حسین این خاک را به دست عاشقان حسینیش می فرستد
السلام علیک یا ابا عبدالله
پدر عزیزم تولدت مبارک
پدر عزیزتر از جانم تولدت مبارک
حالا شمع هارو فوت کن انشاالله
صدساله شی نه صدوبیست ساله شی
نه صد و بیست سال کمه همیشه زنده باشی
حالا نوبت به جایزه ها میرسه
حالا وقته شادیه
حالا از خودتون پذیرایی کنید
ممنون از حضورتون
عکس های قشنگ دلیل بر زیبایی تو نیست...
ساخت دست عکاس است...
درونت را زیبا کن که مدیون هیچ عکاسی نباشی...
گاهی باید بزرگی گناه کسی را به
کوچکی دلش بخشید
اما نباید بزرگی دل کسی را
به خاطر یک اشتباه کوچک فراموش کرد...
از آدم ها بت نسازید...!
این خیانت است...
هم به خودتان..هم به خودشان...!
خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند...!
وشما در آخر می شوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
پسر خاله:یه روزی رفتم نانوایی...
نونوا گفت:هرکس اومد
بگو پشت سرت وانسه!! نون نمی رسه!!
منم هرکی اومد
گفتم بیا جلوی من واسا
پشت سرم نون نمی سه...!
برای انسان های بزرگ بن بستی وجود ندارد
زیرا آنها بر این باورند
که یا راهی خواهند یافت یا راهی خواهند ساخت.